منوچهر را فقط و فقط براي خودم مي خواستم.
گفت: «بفرماييد، مامان خانم! چشمتتان روشن.»
دوباره اخم کردم؛ گفت: «دوست نداري مامان شوي؟»
طاقتم تمام شد. گفتم: «نه! دلم نمي خواهد چيزي بين من و تو جدايي بيندازد. هيچي، حتي بچه مان؛ تو هنوز بچه نيامده، توي آسماني.»
منوچهر جدي شد و گفت: «يک صدم درصد هم تصور نکن کسي بتواند اندازه ي سر سوزني جاي تو را در قلبم بگيرد. تو فرشته ي دنيا و آخرت مني.»
واقعاً نمي توانستم کسي را بين خودمان ببينم. بعد از گذشت اين همه سال هنوز هم احساسم فرق نکرده؛ اگر کسي بگويد من بيشتر منوچهر را دوست دارم، حسابي پکر مي شوم.
بچه ها هم مي دانند؛ علي، پسرم مي گويد: «ما بايد خيلي بدويیم تا مثل بابا توي دل مامان جا بشويم.»
مي گويم: «نه، هر کسي جاي خودش را دارد.»